هنوز سفره پهن بود، امّا ديگر كسي غذا نميخورد. پيامبر(ص) جلو رفت و شروع به صحبت كرد. علي(ع) آمد و كنارش نشست. دوست داشت بفهمد پيامبر(ص) ديروز چه ميخواسته بگويد.
- اي فرزندان عبدالمطلب! به خدا سوگند كسي را نميشناسم كه بهتر از آن چه من براي شما آوردم براي نزديكان خود آورده باشد. من خوش بختي دنيا و آخرت شما را ميخواهم.
يك باره ابولهب برخاست. دل علي(ع) پايين ريخت. برخاست. كاش كسي جلو او را ميگرفت. ابولهب ميخواست فرياد بزند. حمزه و عباس او را نشاندند. علي(ع) نفس راحتي كشيد. عباس گفت: « ... ادامه بده، فرزند برادر!».
سر و صداها خاموش شد. علي(ع) نگاهي به مهمان ها كرد. همه از اقوام پيامبر(ص) بودند. پيامبر(ص) ادامه داد.
- خدا مرا فرستاده است تا شما را به سوي او دعوت كنم. من پيامبر(ص) خدا هستم. دو كلمه بگوييد و رستگار شويد؛ خدايي جز خداي يكتا نيست.
همه ساكت بودند. ابولهب با ناراحتي جا به جا شد. گفت: « ... چرا جلو محمد را نميگيرند». وقتي ديد كسي چيزي نميگويد سري تكان داد.
پيامبر(ص) گفت: « ... چه كسي مرا كمك ميكند تا برادر و جانشين من در ميان شما باشد».
مهمان ها به هم ديگر نگاه ميكردند. هيچ كس چيزي نميگفت. علي(ع) ابولهب را ديد كه پوزخند ميزد. وقتي ديد كسي جواب نميدهد. برخاست. مشت هايش را گره كرد. گفت: « ... اي رسول خدا، من به تو كمك ميكنم».
همه به علي(ع) خيره شدند. از همه كوچك تر بود. پيامبر(ص) دست روي سرش گذاشت و با مهرباني گفت: « ... بنشين» و دوباره حرف هايش را تكرار كرد؛ امّا كسي بلند نشد. براي بار سوم علي(ع) برخاست و گفت: « ... اي رسول خدا، من تو را ياري ميكنم ...».
صدايش نميلرزيد. پيامبر(ص) وقتي ديد كسي حرف نميزند، دست او را گرفت و گفت: « ... آگاه باشيد كه علي(ع) برادر و جانشين من در ميان شماست. سخنانش را بشنويد ...
ابولهب طاقت نداشت. با تمسخر به پدر علي(ع) گفت: « ... ابوطالب! تو بايد از پسرت پيروي كني، ميفهمي!؟».
اشك در چشمان ابوطالب حلقه زده بود. به پسرش نگاه كرد. احساس ميكرد علي(ع) بزرگ تر از همه است. او و محمد چقدر دوست داشتني بودند.
مسلم ناصري
منابع:
1- كشف اليقين في فضائل امير المؤمنين، ص 2 و 41
2- كشف الغمه، ج 2، ص 63
3- سير الامم و الملوك، ج 2، ص 63
نظرات شما عزیزان:
:: برچسبها:
امروز دوشنبه 30 دی ماه 1392,